از ایران میآیید؟؛ کجا سکونت میکنید؟ چندوقت میمانید؟ خانوادهتان را میآورید؟ چقدر حقوق میگیرید؟ اینجا چقدر کار میکنید؟ دلتان تنگ نمیشود؟... و هزاران سوال دیگر آدم را میکشاند سمت سردرآوردن از قصه آدمهایی که هرکدامشان یک دنیا حرف دارند با خودشان و نصیب و قسمتشان. باورش برای خیلیها سخت است کسی بتواند ٦ماه؛ یکسال یا اصلا یکماه بدون خانوادهاش برود یک کشور دیگر و... اما خیلیها این مسیر را انتخاب کردهاند و خیلیها در انتظارند تا دعوتنامهشان امضا شود و قصه زندگیشان برسد به فصلِ دلدادگی. این را میشود از درخواستها و نامههای عریض و طویل و زنگهای ممتد و پیگیریهای بیوقفه متقاضیان و مراجعان به مرکز پزشکی حج و زیارت جمعیت هلالاحمر فهمید؛ از پزشک فوقِتخصص تا پرستار و سوپروایزر و مدیر و دانشجو و داروخانهدار و...
مسیرت که بیفتد سمتِ این دیار؛ یعنی یک قصه داری با یک فصلِ جاوِدان که هر سطرش پُر از راز و رمز است. آدمها؛ اینجا بیقصه نمیآیند؛ بینشانه نمیآیند؛ هرکسی میآید؛ قبلَش قصهای داشته، فصلهای زیادی را گذرانده و حالا رسیده به اینجا...
این قصهها را گاه در عمق چشمانشان باید دید و گاه باید گوش جان سپرد...
وقتش باید برسد
خیلیوقت بود که دنبال فصلِ دلدادگی بود. نزدیک ٧-٦سال. گفته بودند اینجور جاها برایِ آدمهای خاص است؛ آدمهایی که یک واسطهای؛ چیزی؛ دارند. گفته بود، من واسطهام خداست. خدا برایش واسطهگری میکند، اما نه عراق، بلکه در عربستان. انگار قرار نبوده به این زودیها برسد به فصل کربلا. میگوید: «هربار که قرار بود بیام عتبات یکجور دیگه دعوت میشدم بروم خانه خدا. خیلی عجیب بود داستان. خدا خودش میدانست در دلم چه میگذرد، اما نمیتوانستم به دعوتنامه خانه خودش هم نه بگویم.» همیشه بعد از برگشت از ماموریتهای حج، قصد میکرده که اینبار وقت خانه عشق است، اما انگار قصهاش چند صفحه اختصاصی خانه خدا گرفته بود.»
در نهایت به این تصمیم میرسد که ورقزدنِ صفحات این قصه را بسپارد به نگارندهاش تا هروقت و هرطور که خواست، این قصه به انجام برسد و قصه بالاخره میرسد به عشق. میگوید: «حالا که رسیدم؛ نمیخواهم تمام شود. هرچه در صفحات قصهام نوشتهاند؛ پربرکت است. میشد بنویسند خادم حرم شده، میشد بنویسند زائر شده، اما این صفحهای که حالا قصهاش را میدانید، خیلی خاصتر است. من خودم هستم با همه تواناییهای تخصصیام و در قصهای که مالِ خودِ من است. اینجا همه چی بیواسطه است؛ تویی و قصهات و یک دنیا عشق.»
خانواده اول مخالف اینهمه رفتوآمد بودند، اما همان کسی که قصه را رسانده بود به این صفحه، خودش هم میدانست چطور باقی قصه را جلو ببرد تا این قصه نیمهتمام و ابتر نماند. خودشان یکهو راضی میشدند که من بروم؛ پیگیر بودند؛ حامی میشدند و این یعنی همه این قصهها یک نگارنده توانا و بصیر دارد.
بهشتی دَن گوزَلی کربلاسی وار آقامون
قصهاش از دیار آذربایجان شروع شد؛ از همان روزهای کودکی که میانه هیأت از کربُ و بَلا برایش گفته بودند. هرچه میگذشت، این قصه مسیرش تغییر میکرد؛ درست در همان روزها که ساز زندگیاش ناکوک شده بود و با خود فکر میکرد عمرِ سی و اَندی ساله را بیهوده گذرانده؛ قصهاش رسیده به فصل «دعوت». میگوید: «امام حسین(ع) ندای درونی انسانها و حال و احوالاتشان را از بر است. وقتی آمدم که دیگر ورقهای زندگیام از هم جدا شده بود و رسیده بودم به بُنبست». قصهاش اینجا رسیده به حس آشنایی که نمیشود ساده از کنارش گذشت. حسهایی که توی تمام لحظات و ثانیه ریشه دوانده است.»
وصف ندارد این حس و حال؛ وقتی با وجودت حس میکنی فردی که سالهای زیادی منتظر نگاهش بودی و منتظر پاسخش؛ یکهو، بیهوا، بیآنکه بتوانی تصور کنی؛ میشوی ریزهخوار سفره کرمش» برای اینجابودن و همجواری با «حسین(ع)». تمام داراییاش از زندگی، یک پسر ٨ساله است که دوریاش سخت است و گاه غیرقابل تحمل. میگوید: «خوب است که میشود تصویری با هم حرف بزنیم. اینجا شلوغ باشد و کار زیاد؛ کمتر اذیت میشوم. الان فصلِ شلوغی است. یک روزهایی هیچکس اینجا نیست و تازه میفهمی چه جایی آمدهای و چطور میتوانی با خدا راز و نیاز کنی؛ درست در وسط بهشت.»
در عشق دیدن تو هواخواه غربتم
همه صورتش میشود لبریز از اشکهای سرازیرشده؛ وقتی از قصهاش حرف میزند و سطرهای آن؛ قصه ارادتش خیال بود، تصور بود، همهاش انتزاعی بود و همیشه یک قصه تکراری آرام را مرور میکرد؛ اما دنیا زیرورو شد تا قصهاش رنگ بگیرد. بار اول فقط به هوای خودش و دنیایش آمده بود؛ با همه آنچه عَقَبه ارادت و دلدادگیاش بود. آمده بود حاجت بگیرد؛ با خیال جمع برگشته بود که حاجت روا میشود، اما حاجت دلش را ندادند؛ دل برید از دنیا، از خودش، از همه چیز... خودش میگوید: «اگر آن فصلِ دلبریدن نبود، حالا فصل دلدادگی هم نداشتم. اگر حاجتم را میدادند، دیگر فصلِ خدمتی هم نداشتم، فصلِ پروازی هم نداشتم.»
اینجا انگار خودت قلم برمیداری و رنگ میبخشی به قصهات. بعضیها زائرند و نور چشم آقا، اما تو انتخاب شدی تا خادمِ همان زائرای نور چشمی باشی. تصورش هم شیرین است و البته پُرمسئولیت. میگوید: «فکر میکنم اگر آن روزها حاجتم را میدادند، دیگر خادم نبودم، دیگر ماندنی نبودم. روزهای سختی گذشت، اما حالا هرچه بیشتر میمانم اینجا، بیشتر مطمئن میشوم از دستدادن این حس چقدر دردناکتر است.»
در انتظار یک تولد...
ردِّ خطِ پیشانیاش را که میگیری، سنش بیش از ٤٠سال نمیشود، اما نزدیکهای ٥٠سال سن دارد. میگوید: «همین روزهاست که مادربزرگ شوم. بعد از اینکه من درخواستم پذیرفته شد، خبردار شدم دخترم باردار است، دلم نمیآمد کنسل کنم این سفر را. آمدم اینجا. همه چی خیلی خوب است، چون در جوار حسینی و میدانی به زوارش خدمت میکنی و میدانی که خود آقا ابوالفضل (ع)، حواسش به توست.»
سطرهای قصهاش روزبهروز خوانده میشود و دلش به دعای زائران خوش است و عکسهای دختر باردار و خریدهای نوزادی که به زودی به جمع خانواده میپیوندد، اما در قصه دعوتش، فصلی است به نام حامیبودن. خیلیهایی که میآیند برای ماموریتهای کوتاه مدت از پزشکان و پرستاران جوان؛ میشِناسند او را. یکجورایی برایشان مادری میکند و مثل دخترش حواسشان به آنها و خورد و خوراکشان است. میگوید: «برای ماهایی که مدتهای زیادی میمانیم، دلتنگی رنگ و بوی دیگری دارد. قول داده بودم به خودم زیاد با بچههایی که میآیند و میروند، صمیمی نشوم، چون دلبستهشان میشوم و وقتی برمیگردند، خیلی جدایی سخت میشود.»
قصهای از نوع سکوت
هرچه بیشتر میخوانیاش؛ قصهاش را کمتر میفهمی؛ از کجا شروع شده و قرار است به کجا برسد. پیرمردی نزدیک ٧٠ساله با محاسن و موهای سفید که حسابی در کارش دقیق است، میآید نیروهای دورهای را در فرودگاه تحویل میگیرد و همه چیز را برایشان میگوید و حواسش حسابی به کارشان است. از هر کی میپرسی، میگوید: «اینجا بود وقتی آمدم؛ خیلیوقت است اینجاست. کسی سطرهای صفحات قصهاش را نمیداند. پا پیاش میشوم، پیگیرش میشوم، سر از قصهاش دربیاورم، اما خودش هم میگوید: «قصه ندارم؛ سخت نگیر اِنقدر.»
اما به خیال من قصهاش آنقدر زیباست و رازآلود که دلش نمیآید آن را فاش کند؛ کسی را شریک روزها و شبهای سطرهای قصهاش کند. از آن قصههای شنیدنی است که انگار کسی نباید محرم شنیدنش شود. باید همانطور توی دلت بماند و بشود برای خودت و آنکه قصه را نوشته و سرانجام میدهد...
از دانشگاه شهیدبهشتی تا بهشت
مادری عراقی و پدری ایرانی ابتدای قصه خانم دکتر جوان است. پدر، سال ٦٣ شهید میشود، اما خانم دکتر، تهران بزرگ میشود؛ ازدواج میکند و بچهدار میشود؛ مادر ساکن عراق میشود و قصه خدمتش هر سال با همکاری با بیمارستانهای عراقی و بنیادهای خیریه، رنگوبوی دلدادگی میگیرد.
میگوید: «اربعین سال گذشته بود که قصهام ورق خورد و رسید به فصلِ هلالاحمر. درخواست همکاری دادم؛ پذیرفته شد و از همان موقع هر روز میآیم درمانگاه هلالاحمر.» حالا نزدیک یکسال است که بیمارستان لقمان و دانشگاه شهیدبهشتی را رها کرده و موقتا ساکن کربُ و بَلا شده است. «همین که یکنفر از اتاق راضی برود؛ همین که بگوید اجرت با امام حسین(ع)؛ برایم یک دنیا ارزش دارد؛ نمیشود مقیاس و مقداری برای این نوع دعاها پیدا کرد. خیلیوقتها بوده واقعا گرههایی باز شده که خودم هم نمیدانم چطور و چگونه؛ اما شک ندارم تأثیر همین دعاهاست.»
دوباره جان می بخشند...
ورق خدمتش آنقدر رنگوبوی اینجا را گرفته که نمیشود همه را نوشت. بچههایش استرالیا و آلمان زندگی میکنند و فصلهای قصهاش در آلمان و دانشگاه و عربستان و... عبور کرده و حالا رسیده به فصل حسین(ع). آمده طولانیمدت بماند، یکجورهایی، همجواری با این طایفه انگار روزیاش شده، مدت زیادی کاظمین بوده و حالا در کربلا. خیلی زندگی مرفهتری میتوانست داشته باشد؛ با کار در یک بیمارستان خصوصی و تدریس و غیره؛ اما عَطایش را به لَقایش بخشید تا بیاید اینجا و یک فصلِ جدید اضافه کند به زندگیاش.
میگوید: «قصه من با این «خانواده» وصفنشدنی است؛ بینظیر است. من تا آخرِ عمرم یادم نمیرود این خاندان چه لطفی در حقم کردند و چگونه جواب مرا دادند؛ همیشه مدیونشان هستم و خدمت به زوارشان را دین بزرگی روی گردن خود میدانم.» از میانه ورقهایش میشود ردِ یک امید را گرفت و رسید به یک نگاه ویژه؛ دخترِ جوانش مبتلا به اماس میشود و حضورش در عراق، همزمان میشود با بیماری دخترش و روزگار میل میکند به ناخوشی، اما اینجا در یکی از سطرها برایش مینویسند؛ «جانِ دوباره» و دوباره جان میبخشند...
این داستانها و روایتها و قصهها، تمامشدنی نیستند و گاه آنچنان در هم تنیده شده که میشود ردِ یک نشانی، ردِ یک تلنگر، ردِ یک حس آشنا را در یک قصه دیگر دنبال کرد. اینجا آدمها با قصههایشان میآیند و میمانند و برمیگردند و مرور همین قصهها و نقلِ سینهبهسینهاش است که جاودانه میکند این آمدنها و رفتنها را؛ تمامشدنی در کار نیست، نه اینکه دور تسلسل بیفتد در خاطرات و قصهها؛ نه انگار کسی اینها را به هم زنجیر میکند و تَتِمه عشقشاش را میریزد توی دلهای آدمها؛ آنقدر زیبا و هنرمندانه که دلت میخواهد ساعتها فارغ از دنیا شوی و بنشینی و یک دلِ سیر گوش دهی، بخوانی و نگاه کنی به این قصهها.
همه آدمها، قصهای دارند با این سرزمین؛ با آمدنشان یکی بهعنوان زائر، یکی به اسم خادم، یکی هم به نام... راستی؛ «تو» در گرگ و میشِ تمامِ شبها و روزهایی که به خیالت بیش از حدِ مجاز دردآور و ناشکیب و روزمره شدند و رنگ خاکستری گرفتهاند و درست وسطِ تمامِ حصارهایی که دور خودت کشیدهای؛ تابهحال به قصه خودت با این سرزمین؛ حلقه اتصالت؛ به دعوتنامهات فکر کردهای؟
مریم یارقلی
پایگاه اطلاع رسانی جمعیت هلال احمر
9/18/2017 9:21:46 PM